بهتان نیست
بهتان نیست
محال است بروم بی تو، ما به هم پیوسته ایم... و این عشق هیچ گاه بهتان نیست!
وضعیت:
خلاصه ای از کتاب:
《این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی ازوست
گر بگویم که تو در خون منی بهتان نیست》
آذین دختر جوانیست که چهارسالِ غمانگیز را در فراق عشقش پشت سرگذاشته است. خانوادهی او که نگران این عشق نافرجام هستند تلاش میکنند تا آذین را با زندگی آشتی دهند. درست در سختترین روزهای زندگی آذین حضور دوبارهی فروزش، دوست قدیمیاش اتفاقات زیادی را در آینده او رقم میزند.
مخاطب با در دست گرفتن این کتاب با داستانی لطیف و عاشقانه در بستری خانوادگی مواجه میشود. عاشقانهای دلنشین که بی شک بهدل خواننده مینشیند.
بهتان نیست با به ترسیم کشیدن فضای دوستداشتنی یک خانواده از عشق میگوید، از صبر و گذشت، از خیانت و نامردی.
در کنار داستانِ لطیف، شخصیتپردازیهای ملموس توانستهاند اثری خوب و قابل قبول را به مخاطب عرضه کنند. شخصیتهایی دوستداشتنی که گرما بخش داستانند.
روند کتاب آرام و عاشقانه است اما اگر نویسنده در چند صحنه پر ماجرای کتاب هیجان بیشتری را به روند داستان تزریق میکرد مطمئنا بر جذابیت کتاب افزوده میشد.
این کتاب می تواند برای علاقمندان به داستانهای خانوادگی با عاشقانههای آرام و دلنشین جذاب باشد.
گر بگویم که تو در خون منی بهتان نیست》
آذین دختر جوانیست که چهارسالِ غمانگیز را در فراق عشقش پشت سرگذاشته است. خانوادهی او که نگران این عشق نافرجام هستند تلاش میکنند تا آذین را با زندگی آشتی دهند. درست در سختترین روزهای زندگی آذین حضور دوبارهی فروزش، دوست قدیمیاش اتفاقات زیادی را در آینده او رقم میزند.
مخاطب با در دست گرفتن این کتاب با داستانی لطیف و عاشقانه در بستری خانوادگی مواجه میشود. عاشقانهای دلنشین که بی شک بهدل خواننده مینشیند.
بهتان نیست با به ترسیم کشیدن فضای دوستداشتنی یک خانواده از عشق میگوید، از صبر و گذشت، از خیانت و نامردی.
در کنار داستانِ لطیف، شخصیتپردازیهای ملموس توانستهاند اثری خوب و قابل قبول را به مخاطب عرضه کنند. شخصیتهایی دوستداشتنی که گرما بخش داستانند.
روند کتاب آرام و عاشقانه است اما اگر نویسنده در چند صحنه پر ماجرای کتاب هیجان بیشتری را به روند داستان تزریق میکرد مطمئنا بر جذابیت کتاب افزوده میشد.
این کتاب می تواند برای علاقمندان به داستانهای خانوادگی با عاشقانههای آرام و دلنشین جذاب باشد.
برشی از کتاب:
- زندگی بی تو شبیه سراب بود. دویدن های بی حاصل، پرسه زدن های از سر تنهایی. تنها و رها... نه مرد رها بودنم، نه تحمل عطش دارم.
محیا ایستاد و کوهیار هم.
- گفتی مرد بی مسئولیتی هستی. گفتی ازت شوهر در نمیاد. رهای رهایی.
خندید، هرچند تلخ.
- رها بودم تا به تو برسم. تو که باشی نه رهام نه بی مسئولیت.
تو که باشی آسمون همیشه آبیه، خورشید همیشه می تابه، پرنده ها همیشه می خونن و فصل ها خلاصه می شه توی بهار و برای من همه روزهای زندگیم خلاصه می شه تو انتهای اردیبهشت. همون روزی که چشمات باز شد به دنیای هفت سالگی من.
حالا نوبت دستان لرزان محیا بود که با شرمی دخترانه سر به زیر بیندازد. نفس داغ و بغض سال ها دوست داشتنش را دمید روی پوست تن او که همه ی وجودش خواستن محیا را فریاد می زد.
محیا ایستاد و کوهیار هم.
- گفتی مرد بی مسئولیتی هستی. گفتی ازت شوهر در نمیاد. رهای رهایی.
خندید، هرچند تلخ.
- رها بودم تا به تو برسم. تو که باشی نه رهام نه بی مسئولیت.
تو که باشی آسمون همیشه آبیه، خورشید همیشه می تابه، پرنده ها همیشه می خونن و فصل ها خلاصه می شه توی بهار و برای من همه روزهای زندگیم خلاصه می شه تو انتهای اردیبهشت. همون روزی که چشمات باز شد به دنیای هفت سالگی من.
حالا نوبت دستان لرزان محیا بود که با شرمی دخترانه سر به زیر بیندازد. نفس داغ و بغض سال ها دوست داشتنش را دمید روی پوست تن او که همه ی وجودش خواستن محیا را فریاد می زد.
نویسنده | ساناز زینعلی |
نوبت چاپ | 1 |
سال چاپ | 1400 |
تعداد صفحات | 784 |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شومیز |
جنس کاغذ | تحریر |
شابک | 9789642161850 |
نظرات کاربران
دیدگاه خود را ثبت نمایید.
در اين بخش نظری ثبت نشده است.