پشت ابرهای سیاه
پشت ابرهای سیاه
آسمان زندگی اش تپیدن گرفته بود و پشت ابرهای سیاه مخفی شده بود... ابرها کنار نمی رفتند تا خودش را نشان دهد و این مجبورش می کرد دست به کاری بزند که انتهایش را فقط خدا می دانست...
وضعیت:
خلاصه ای از کتاب:
پشت ابرهای سیاه با اشاره به این موضوع شروع میشود که غزاله با مردی قرار است روبرو شود که سالهای زیادی را در پی او گشته است. کسی که تمام شواهد نشان میدهد باعث ورشکستگی و بیآبرویی پدر غزاله و در نهایت منجر به خودکشی او شده است.
غزاله که تمام این سالها جوانی و آرزوهایش را تباه شده میدید با دیدن دوباره کیانمهر عابدی که در نظرش مسبب تمام این بدبختیهاست، تجدید قوا میکند تا نقشه انتقامش را عملی کند.
اما کیانمهر آدم باهوش و صدالبته بدبینی است و بیش از حد حواسش به همه چیز است. طوری که درست سر بزنگاه راه را بر غزاله میبندد.
نقشهای که قرار بود این دو را مقابل یکدیگر قرار دهد، آنها را کنار هم نگه میدارد.
غزاله که تمام این سالها جوانی و آرزوهایش را تباه شده میدید با دیدن دوباره کیانمهر عابدی که در نظرش مسبب تمام این بدبختیهاست، تجدید قوا میکند تا نقشه انتقامش را عملی کند.
اما کیانمهر آدم باهوش و صدالبته بدبینی است و بیش از حد حواسش به همه چیز است. طوری که درست سر بزنگاه راه را بر غزاله میبندد.
نقشهای که قرار بود این دو را مقابل یکدیگر قرار دهد، آنها را کنار هم نگه میدارد.
برشی از کتاب:
صدای بمش که کمی خنده هم چاشنیاش بود در محوطه ساحل پیچید:
-چی کار میکنی دیوونه؟؟؟
دیوونه بودم... مست بودم... مرزها شکسته شده بودن و دنیام تغییر کرده بود... خیلی وقت بود از ته دل نخندیده بودم... لذت و هیجان کل وجودم رو گرفته بود، شادیم تکمیل میشد، اگر اون هم از تراس پایین میاومد و بیتوجه به فاصلههامون دستهاشو دورم حلقه میکرد و سرهامونو زیر آب میبردیم و هربار که بیرون میاومدیم صدای خندههامون کل دنیا رو پر میکرد...
اما اون هنوز همونجا بود و فقط تذکر میداد و اسممو صدا میزد...
-چی کار میکنی دیوونه؟؟؟
دیوونه بودم... مست بودم... مرزها شکسته شده بودن و دنیام تغییر کرده بود... خیلی وقت بود از ته دل نخندیده بودم... لذت و هیجان کل وجودم رو گرفته بود، شادیم تکمیل میشد، اگر اون هم از تراس پایین میاومد و بیتوجه به فاصلههامون دستهاشو دورم حلقه میکرد و سرهامونو زیر آب میبردیم و هربار که بیرون میاومدیم صدای خندههامون کل دنیا رو پر میکرد...
اما اون هنوز همونجا بود و فقط تذکر میداد و اسممو صدا میزد...
درست مثل پیرمردها...!!
نویسنده | دل آرا دشت بهشت |
نوبت چاپ | 2 |
سال چاپ | 1397 |
تعداد صفحات | 488 |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شومیز |
جنس کاغذ | تحریر |
شابک | 9789642161508 |
نظرات کاربران
دیدگاه خود را ثبت نمایید.
در اين بخش نظری ثبت نشده است.