نفرین جسد
نفرین جسد
رازهایی که نباید برملا می شد... رازهایی که محافظینی داشت تا اجازه فاش شدن به آن ندهند...
وضعیت:
خلاصه ای از کتاب:
تا حالا شوخی شوخی، جدی شده برات؟؟؟
تا حالا دیدی یه شوخی ساده یا سر به سر گذاشتن به قیمت جون کسی تموم بشه؟
#نفرین_جسد قصهی یه شوخی مرگباره...
مهناز دانشجوی جوانی که برای امرار معاش خود دنبال کار میگردد از سمت دوستش زهرا به خانوادهای معرفی میشود که برای خانم خانه دنبال همدم میگردند.
مهناز وارد خانهباغ که روبروی دریا قرار دارد میشود و تازه این شروع ماجراییست مخوف.
مهناز شبها چیزهایی میبیند و اصواتی میشنود که یقین پیدا میکند در این خانه روح یا ارواحی رفت و آمد دارند، مخصوصا خانه ته باغ...
قسمتهای ترسناک رمان در بعضی مواقع واقعا خوفناک است، و نویسنده به هدفش که همان انداختن ترس در دل خواننده و کشیدن او دنبال کارکترها بود رسیده است.
در کل اگر به رمانهای ترسناک و ارواحی علاقهمندید، خواندن این رمان جالب و جذاب را از دست ندهید و راز دیوار ته باغ را کشف کنید...
تا حالا دیدی یه شوخی ساده یا سر به سر گذاشتن به قیمت جون کسی تموم بشه؟
#نفرین_جسد قصهی یه شوخی مرگباره...
مهناز دانشجوی جوانی که برای امرار معاش خود دنبال کار میگردد از سمت دوستش زهرا به خانوادهای معرفی میشود که برای خانم خانه دنبال همدم میگردند.
مهناز وارد خانهباغ که روبروی دریا قرار دارد میشود و تازه این شروع ماجراییست مخوف.
مهناز شبها چیزهایی میبیند و اصواتی میشنود که یقین پیدا میکند در این خانه روح یا ارواحی رفت و آمد دارند، مخصوصا خانه ته باغ...
قسمتهای ترسناک رمان در بعضی مواقع واقعا خوفناک است، و نویسنده به هدفش که همان انداختن ترس در دل خواننده و کشیدن او دنبال کارکترها بود رسیده است.
در کل اگر به رمانهای ترسناک و ارواحی علاقهمندید، خواندن این رمان جالب و جذاب را از دست ندهید و راز دیوار ته باغ را کشف کنید...
برشی از کتاب:
جلوی درخت نشست و شروع کرد با دست به کندن زمین.
با وحشت نگاهم رو اطراف می چرخوندم، به نظرم هر لحظه امکان داشت یه وسیله ای یا یه شخصی یا هرچیزی باعث دور کردن ما از اون درخت بشه، اما او همچنان با دست مشت مشت خاک برمی داشت.
شنیدم... زمزمه ها... جیغ ها...
-کافیه، من می ترسم.
بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:
-بذار ببینم این تو چی هست که ماجرا تموم بشه بره پی کارش.
دیدم... سایه ها... نگاه ها....
بغض کردم و با اینکه نمی خواستم اما چشم هام و گوش هام دنبالشون کشیده می شد، با سرعت و سردرگم می دویدند. بعضی ها به صورت سایه و بعضی ها واضح تر، حتی نگاه بعضی ها رو هم می دیدم. اما هیچ کس نزدیکمون نمی شد.
-مهناز جان چقدر باید بکنم؟
با وحشت نگاهم رو اطراف می چرخوندم، به نظرم هر لحظه امکان داشت یه وسیله ای یا یه شخصی یا هرچیزی باعث دور کردن ما از اون درخت بشه، اما او همچنان با دست مشت مشت خاک برمی داشت.
شنیدم... زمزمه ها... جیغ ها...
-کافیه، من می ترسم.
بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:
-بذار ببینم این تو چی هست که ماجرا تموم بشه بره پی کارش.
دیدم... سایه ها... نگاه ها....
بغض کردم و با اینکه نمی خواستم اما چشم هام و گوش هام دنبالشون کشیده می شد، با سرعت و سردرگم می دویدند. بعضی ها به صورت سایه و بعضی ها واضح تر، حتی نگاه بعضی ها رو هم می دیدم. اما هیچ کس نزدیکمون نمی شد.
-مهناز جان چقدر باید بکنم؟
نویسنده | دل آرا دشت بهشت |
نوبت چاپ | 2 |
سال چاپ | 1398 |
تعداد صفحات | 432 |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شومیز |
جنس کاغذ | تحریر |
شابک | 9786009829361 |
نظرات کاربران
دیدگاه خود را ثبت نمایید.
در اين بخش نظری ثبت نشده است.