ایمان بیاور
ایمان بیاور
تو از کدام قبیله ای؟ آیینت چیست؟ تو که هستی که من به ایمان آوردن به تو عزم جزم کرده ام!
وضعیت:
خلاصه ای از کتاب:
کتاب، از زبان ایمان روایت میشود که با امیران و پاشا همخونه است. ایمان در یک آموزشگاه موسیقی تدریس می کند، پاشا مغازهی موبایل فروشی دارد و امیران که تازه با ساره نامزد کرده، در بانک کار میکند.
سه دوست، سه همخانه ، سه زندگی و سه گذشتهی متفاوت و گاهی تلخ ...
داستان از جایی آغاز میشود که در یک شب سرد و تاریک ایمان با دختری تصادف میکند و به دلیل شدت جراحات ایمان تصور میکند او مرده اما دختر که تارا نام دارد، را به بیمارستان میرساند….
با وارد شدن تارا به زندگی ایمان و پاشا و امیران داستان شکل میگیرد…
کتاب با فلاشبکهایی که به گذشته میزند، خواننده را با گذشتهی ایمان آشنا میکند و رازهایی را بر ملا میکند که حتی دوستان ایمان هم از آن بی خبر هستند.
کتاب از اعتیاد و تاثیر آن بر بهم خوردن زندگیها
و از معضل بزرگی به نام کودکان کار و سرنوشت آنها صحبت میکند.
سه دوست، سه همخانه ، سه زندگی و سه گذشتهی متفاوت و گاهی تلخ ...
داستان از جایی آغاز میشود که در یک شب سرد و تاریک ایمان با دختری تصادف میکند و به دلیل شدت جراحات ایمان تصور میکند او مرده اما دختر که تارا نام دارد، را به بیمارستان میرساند….
با وارد شدن تارا به زندگی ایمان و پاشا و امیران داستان شکل میگیرد…
کتاب با فلاشبکهایی که به گذشته میزند، خواننده را با گذشتهی ایمان آشنا میکند و رازهایی را بر ملا میکند که حتی دوستان ایمان هم از آن بی خبر هستند.
کتاب از اعتیاد و تاثیر آن بر بهم خوردن زندگیها
و از معضل بزرگی به نام کودکان کار و سرنوشت آنها صحبت میکند.
برشی از کتاب:
سالن در سکوتی محض فرو می رود. آرشه را روی سیم ها حرکت می دهم. انگشتانم را روی گریف حرکت می دهم و به حرکت های درست و غلطی که در طول تمام این سی و چند سال کرده ام؛ فکر می کنم. می نوازم و به ساز کوک و ناکوک این روزگار فکر می کنم. چشم می بندم و می نوازم. شاید خیلی ها نامش را تبحر بگذارند اما من رشته ی دلم را به انگشتانم پیوند داده ام و با خیال راحت می نوازم. زدن رسم خودش را می خواهد. باید دل بدهی و دل بگیری. باید حواست باشد که آن بچه هایی که رو به رویت نشسته اند؛ کم از آن بالانشینان ندارند. این بچه ها حتی اگر اصول نواختن را ندانند؛ بی شک با عشق زدن را درک می کنند.
چشم باز می کنم. همه چشم ها، به من خیره است. غرق این نگاه های سرد و مغرور می شوم. نگاه هایی که فریاد می زنند: «برایم دل نسوزان. طفلکی گفتن هایت را برای خودت نگه دار و ترحمت را جای دیگر خرج کن!»
لبخند می زنم و می نوازم. جای همه شان لبخند می زنم. اجرا به پایان می رسد و تشویق ها تکرار می شود.
نویسنده | عادله حسینی |
نوبت چاپ | 2 |
سال چاپ | 1398 |
تعداد صفحات | 400 |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شومیز |
جنس کاغذ | تحریر |
شابک | 9786009829316 |
نظرات کاربران
دیدگاه خود را ثبت نمایید.
در اين بخش نظری ثبت نشده است.