توبه ی گرگ
توبه ی گرگ
کسی چه می داند شاید این بار توبه ی گرگ عشق باشد، آن هم عشقی که تاوان دارد و بهایش را باید پرداخت!
وضعیت:
خلاصه ای از کتاب:
توبهی گرگ قصهی آدمهایی است که توبه کردهاند و از عشق گریزانند...
داستان از آنجا شروع میشود که لیا و نیکی در مدرسه سر ناسازگاری برمیدارند به قدری که زندگی خانوادهها را تحت شعاع خودش قرار داده و این کینهی کودکانه پای خانوادهها را به این موضوع باز میکند و شروع داستان مهیج و اتفاقات که خواندنش خالی از لطف نیست
داستان از آنجا شروع میشود که لیا و نیکی در مدرسه سر ناسازگاری برمیدارند به قدری که زندگی خانوادهها را تحت شعاع خودش قرار داده و این کینهی کودکانه پای خانوادهها را به این موضوع باز میکند و شروع داستان مهیج و اتفاقات که خواندنش خالی از لطف نیست
برشی از کتاب:
شتابزده خود را به کنار ساحل رساند. عصبی و هراسان بهسوی دریا رفت، موجهای خروشان با شتاب مچ پاهایش را در بر گرفتند، دستهایش لرزش خفیف داشتند اما مگر در برابر لرز از دست دادن لیلیاش، مهم بود؟
دریای بیکران وسعتش به بزرگی قلب لیلیاش بود. آخ لیلی لیلی جانش کجا بود؟ تپشهای قلبش دوتا یکی میزد...
دریای بیکران وسعتش به بزرگی قلب لیلیاش بود. آخ لیلی لیلی جانش کجا بود؟ تپشهای قلبش دوتا یکی میزد...
فقط خدا میتوانست رحمی به دل عاشقش کند. چنگی به موهایش زد نعرهی لیلی لیلی گفتنهایش، گوش فلک را هم کر میکرد. چه برسد به مردهایی که کنارش ایستاده و چند نفر به دل دریا هجوم برده بودند. آب از سر و صورتش چکه کرد. با دیدن قایق واژگون، رعشهای بیامان به جانش افتاد. ای کاش لیلی تنها به دل دریا نمیرفت. ای کاش نمیگذاشتند او به کنار ساحل برود.
امیدش را از دست نداد اینبار نعره بلندتری کشید:
-لیلی... لیلی...
چند قطره اشک از گوشهی چشمش چکید. اشکهایش درد داشت. به خدا که درد داشت؛ مگر میتوانست از این ثانیه به بعد نفس بکشد؟ به ولله که حرام است حرام! باید لیلی اش را از موجهای دریا پس میگرفت. بدون لیلی نمیتوانست حتی نفس بکشد. سرش را رو به آسمان بلند کرد و از ته دل فریاد کشید:
-خدا... خدا... خدایا کمکم کن...
امیدش را از دست نداد اینبار نعره بلندتری کشید:
-لیلی... لیلی...
چند قطره اشک از گوشهی چشمش چکید. اشکهایش درد داشت. به خدا که درد داشت؛ مگر میتوانست از این ثانیه به بعد نفس بکشد؟ به ولله که حرام است حرام! باید لیلی اش را از موجهای دریا پس میگرفت. بدون لیلی نمیتوانست حتی نفس بکشد. سرش را رو به آسمان بلند کرد و از ته دل فریاد کشید:
-خدا... خدا... خدایا کمکم کن...
نویسنده | پگاه مرادی |
نوبت چاپ | 2 |
سال چاپ | 1399 |
تعداد صفحات | 851 |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شومیز |
جنس کاغذ | بالک |
شابک | 9789642161621 |
نظرات کاربران
دیدگاه خود را ثبت نمایید.
در اين بخش نظری ثبت نشده است.