یادگاری
یادگاری
مدت ها بعد از یک فاجعه بزرگ، روزی به خودت می آیی، دست روی زانو می گذاری و با تمام ته مانده ی وجودت می ایستی و می فهمی که هنوز هم ناجوانمردانه ادامه دارد...
وضعیت:
خلاصه ای از کتاب:
خاطراتم شبیه یک پازل هزار تکه که به دست کودکی خردسال افتاده باشد، به هم ریخته بود.
تنها یک چیز را کاملا به خاطر میآوردم که من "آتش" یادگار شیطان؛ کسی که به دنیا آمد تا بسوزاند... اما سوخت!
نویسنده در شروع کتاب ذهن مخاطب را با یکسری سوال و چرایی درگیر میکند و به علت فهمیدن جواب چراییها دنبال خود میکشاند و با توصیفات خوب و فضاسازی عالی کاری میکند که از اول تا آخر کتاب همراه شخصیتها جلو بروی و به خوبی تمام فضاهای داستان را تصور کنی.
نویسنده جان با قلم خوب و روان به نحو احسنت از پس پرداخت به شخصیتها بر آمده و مخاطب به خوبی قادر به درک استرسها و غم و شادی و ترسها و احساسات آنهاست.
برگشت به عقبهای به موقع گرههای داستان و چراییهای نقش بسته در ذهن خواننده را یکی یکی باز میکند. تعلیق کتاب و کشش آن مخصوصا در انتهای کتاب زیاد است و تا انتها با غافلگیری و هیجان همراه می باشد. پایانبندی کتاب هم خوب و قابل قبول است.
موضوع رمان درباره ترانه است، دختری تنها با شخصیتی عجیب و مردمگریز که دایره ارتباطیاش با دیگران بسیار محدود است. او ده سال پیش تجربه وحشتناکی را پشت سر گذاشته و با فهمیدن حقایق وحشتناکی از خانواده از هم پاشیدهاش؛ کل زندگیاش تحت تاثیر قرار گرفته و حتی هویت اصلی خودش را تغییر داده.
تنها دلیل نفس کشیدنش انتقام از کسانی است که این بلا را سرش آوردهاند و درست زمانی که فکر میکند چیزی به هدفش نمانده؛ پویان پسر جوان و سرزندهای وارد زندگیاش میشود که عاشق ماجراجویی است و میخواهد آتش نهفته در دل ترانه را کشف کند...
تنها یک چیز را کاملا به خاطر میآوردم که من "آتش" یادگار شیطان؛ کسی که به دنیا آمد تا بسوزاند... اما سوخت!
نویسنده در شروع کتاب ذهن مخاطب را با یکسری سوال و چرایی درگیر میکند و به علت فهمیدن جواب چراییها دنبال خود میکشاند و با توصیفات خوب و فضاسازی عالی کاری میکند که از اول تا آخر کتاب همراه شخصیتها جلو بروی و به خوبی تمام فضاهای داستان را تصور کنی.
نویسنده جان با قلم خوب و روان به نحو احسنت از پس پرداخت به شخصیتها بر آمده و مخاطب به خوبی قادر به درک استرسها و غم و شادی و ترسها و احساسات آنهاست.
برگشت به عقبهای به موقع گرههای داستان و چراییهای نقش بسته در ذهن خواننده را یکی یکی باز میکند. تعلیق کتاب و کشش آن مخصوصا در انتهای کتاب زیاد است و تا انتها با غافلگیری و هیجان همراه می باشد. پایانبندی کتاب هم خوب و قابل قبول است.
موضوع رمان درباره ترانه است، دختری تنها با شخصیتی عجیب و مردمگریز که دایره ارتباطیاش با دیگران بسیار محدود است. او ده سال پیش تجربه وحشتناکی را پشت سر گذاشته و با فهمیدن حقایق وحشتناکی از خانواده از هم پاشیدهاش؛ کل زندگیاش تحت تاثیر قرار گرفته و حتی هویت اصلی خودش را تغییر داده.
تنها دلیل نفس کشیدنش انتقام از کسانی است که این بلا را سرش آوردهاند و درست زمانی که فکر میکند چیزی به هدفش نمانده؛ پویان پسر جوان و سرزندهای وارد زندگیاش میشود که عاشق ماجراجویی است و میخواهد آتش نهفته در دل ترانه را کشف کند...
برشی از کتاب:
با خود گفتم: «دیدی آخرش دیوانه شدم؟!»
توهم زده بودم!
مغز بیچارهام این همه تنهایی را تاب نیاورده و کارش به خواب دیدن با چشمهای باز رسیده بود.
اما شنیدن دوبارهی اسمم با صدای رو به فریاد او من را از خیال توهم زدن بیرون کشید.
به سختی برخاستم، تن کرختم را از روی نیمکت بلند کردم و سمت ساحل چرخیدم.
چندبار پلک زدم تا تصویر تار آن دو مرد که از فاصلهی دور در امتداد ساحل به سمتم میدویدند، واضح شود.
هنوز مغزم گیج بود اما قلبم بیش از آن صبر نکرد.
فرمان تنم را قلب بر عهده گرفت و پاهایم را مجبور به دویدن کرد.
-خدایا... وای خدایا... وای...!
چشمانم پر شد از اشکی داغ، آنقدر داغ که تا مغزم را سوزاند.
طول اسکله را دویدم، پلههای چوبی را دو تا یکی پایین پریدم
گام بر شنهای ساحل کوبیدم
و با پشت دست اشکهایم را پس زدم تا بار دیگر او را ببینم و یقین کنم که خواب ندیدهام.
نه... خواب نمیدیدم، خودش بود. خود خودش...
توهم زده بودم!
مغز بیچارهام این همه تنهایی را تاب نیاورده و کارش به خواب دیدن با چشمهای باز رسیده بود.
اما شنیدن دوبارهی اسمم با صدای رو به فریاد او من را از خیال توهم زدن بیرون کشید.
به سختی برخاستم، تن کرختم را از روی نیمکت بلند کردم و سمت ساحل چرخیدم.
چندبار پلک زدم تا تصویر تار آن دو مرد که از فاصلهی دور در امتداد ساحل به سمتم میدویدند، واضح شود.
هنوز مغزم گیج بود اما قلبم بیش از آن صبر نکرد.
فرمان تنم را قلب بر عهده گرفت و پاهایم را مجبور به دویدن کرد.
-خدایا... وای خدایا... وای...!
چشمانم پر شد از اشکی داغ، آنقدر داغ که تا مغزم را سوزاند.
طول اسکله را دویدم، پلههای چوبی را دو تا یکی پایین پریدم
گام بر شنهای ساحل کوبیدم
و با پشت دست اشکهایم را پس زدم تا بار دیگر او را ببینم و یقین کنم که خواب ندیدهام.
نه... خواب نمیدیدم، خودش بود. خود خودش...
نویسنده | هستی قنبری |
نوبت چاپ | 1 |
سال چاپ | 1399 |
تعداد صفحات | 528 |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شومیز |
جنس کاغذ | بالک |
شابک | 9789642161966 |
نظرات کاربران
دیدگاه خود را ثبت نمایید.
در اين بخش نظری ثبت نشده است.