پیچک سمی
پیچک سمی
چشم بست و عطر گیسوان او را به شامه کشید، عشق همچون پیچکی سرسبز دلش را به سفر زمان می برد.
وضعیت:
خلاصه ای از کتاب:
آدم فرق نداره پیر باشه یا جوان، زن باشه یا مرد، قدیم باشه یا جدید... وقتی عشق بیاد هیچکدوم اینا فرقی ندارن...
آقبابا تا خودش عشق رو نچشیده بود محال بود به نوههاش سخت بگیره،
آقبابا بد نبود سنگدل نبود،
فقط عاشق بود،
عاشق حاج بیبی و برای همین اصرار داشت پیمانی که او بسته بود اجرا بشه و در این بین محمد و لیلا، محسن و نسرین شدن پاسوز عشق جاودانه آقبابا به حاج بیبی...
رمان پیچک سمی مثل تمام آثار خانم بامیان عزیز باز از عشق میگه، از دلدادگی و محبتی که ریشه در دل داره، از مرام مردانگیهای محسن و ارادتش به محمد... محمدی که از عشق لیلا آواره دیار غربت شد تا نباشه و نبینه لیلایش محرم خانه دیگری شده و تاب و توان از دست بده...
پیچک سمی از مهر دخترکی می گه که در آستانه نوجوانی مجبور به ازدواج با مردی میشه که بویی از انسانیت نبرده و در این هنگامه بیکسی دچار ظلم ختنه زنان میشه و دنیایش تیره و تار... تا در آخر مزد صبوری خود را به بهترین نحو ممکن بگیره...
پیچک سمی از عشق آشکار نسرین و شهامت او در ابراز و نشان دادن دلدادگی میگه تا به
آقبابا بد نبود سنگدل نبود،
فقط عاشق بود،
عاشق حاج بیبی و برای همین اصرار داشت پیمانی که او بسته بود اجرا بشه و در این بین محمد و لیلا، محسن و نسرین شدن پاسوز عشق جاودانه آقبابا به حاج بیبی...
رمان پیچک سمی مثل تمام آثار خانم بامیان عزیز باز از عشق میگه، از دلدادگی و محبتی که ریشه در دل داره، از مرام مردانگیهای محسن و ارادتش به محمد... محمدی که از عشق لیلا آواره دیار غربت شد تا نباشه و نبینه لیلایش محرم خانه دیگری شده و تاب و توان از دست بده...
پیچک سمی از مهر دخترکی می گه که در آستانه نوجوانی مجبور به ازدواج با مردی میشه که بویی از انسانیت نبرده و در این هنگامه بیکسی دچار ظلم ختنه زنان میشه و دنیایش تیره و تار... تا در آخر مزد صبوری خود را به بهترین نحو ممکن بگیره...
پیچک سمی از عشق آشکار نسرین و شهامت او در ابراز و نشان دادن دلدادگی میگه تا به
یادمون بیاره زن میتونه انتخاب نشه و میتونه خودش هم انتخابگر باشه...
برشی از کتاب:
به خانه که رسید عصبی و برافروخته بود، برای لحظه ای بغض نهفته در گلویش راه نفس هایش را بند آورد. چادر را که محکم زیر چانه گرفته بود رها کرد و بقچه را از زیر چادر بیرون آورد. در برخلاف همیشه بسته بود ولی صدای بازی بچه ها در حیاط خانه به گوش می رسید. در زد و منتظر دیده بر هم فشرد. در که باز شد خواست شتابان وارد شود که ناگهان با دیدن مرد جوان حس کرد روح از قالب تنش پرواز کرد. او نیز با چشمانی ستایشگر به گلگونی دلنشین چهره لطیف دخترک می نگریست. شتابان سلام کرد و نگاه دزدید، مرد جوان جواب داد و آهنگین گفت:
-عافیت باشی خانم!
بی آن که تشکر کند یا جوابی بدهد، به سرعت از کنار او و نگاه مشتاقش گذشت... دنیایش رنگی شده و محبوبش آمده بود... برای لحظه ای نگران شد به او خوش آمد نگفته است، برگشت و بی درنگ گفت:
-محمد...
-جان محد... عمر محمد...
یادش رفت می خواست چه بگوید. مات و مبهوت به چشمان گویای او خیره ماند و از نوازش کلام و شیدایی آشکار او دلش لرزید...
-عافیت باشی خانم!
بی آن که تشکر کند یا جوابی بدهد، به سرعت از کنار او و نگاه مشتاقش گذشت... دنیایش رنگی شده و محبوبش آمده بود... برای لحظه ای نگران شد به او خوش آمد نگفته است، برگشت و بی درنگ گفت:
-محمد...
-جان محد... عمر محمد...
یادش رفت می خواست چه بگوید. مات و مبهوت به چشمان گویای او خیره ماند و از نوازش کلام و شیدایی آشکار او دلش لرزید...
نویسنده | سهیلا بامیان |
نوبت چاپ | 1 |
سال چاپ | 1399 |
تعداد صفحات | 528 |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شومیز |
جنس کاغذ | تحریر |
شابک | 9789642161676 |
نظرات کاربران
دیدگاه خود را ثبت نمایید.
در اين بخش نظری ثبت نشده است.