بلندترین شعر عاشقانه
بلندترین شعر عاشقانه
شب آخری است که کنار همدیگریم... گویی از تبار یوسف است که نگاه زلیخایی ام را نمی بیند...
وضعیت:
خلاصه ای از کتاب:
آدمها فکر میکنند، اگر یک بار دیگر متولد شوند،جور دیگری زندگی میکنند؛ شاد و خوشبخت و کم اشتباه خواهند بود...!
اگر ما جسارت طور دیگری زندگی کردن را داشتیم! اگر قدرت تغییر کردن را داشتیم، اگر آدم ساختن بودیم، از همین جای زندگیمان به بعد را مىساختیم.
مهدخت برای فرار از وضع زندگی وخانواده اش تلاش میکند و درس میخواند بورسیه میگیرد و علارغم عشقی که در دلش خانه کرده قصد عزیمت میکند که با اتفاقی ناگهانی سر از زندان زنان در می آورد. برای نجاتش از طناب اعدام باید تن به خواستهی کسی بدهد که روزی...
برشی از کتاب:
- من فقط تو رو خواستم نه برای اینکه کنارت باشم، نه برای اینکه پز بدم زنم کیه؟ چه کاره است؟ نه برای اینکه مثل عروسک دستت رو بگیرم و تو خیابون پز بدم. من فقط می خواستم باشی که دوست داشته باشم.
خدایا خودت شاهد باش همین حرف ها را می زند که بی تابش می شوم که نمی توانم بگذارم بروم.
خدایا خودت شاهد باش همین حرف ها را می زند که بی تابش می شوم که نمی توانم بگذارم بروم.
گریه ام تبدیل به ضجه می شود و اعتراف می کند.
سرش خم می شود و عطر نفس هایش گم می شود در نفس های بی قرارم. فاصله می گیرم و مظلومانه نگاهش می کنم
بین او و دیوار کنار در گیر افتاده ام. یک دستش به در است و دست دیگرش کنار سر من. با گردنی کج زمزمه می کند.
- سختش نکن مهدخت...
سرش خم می شود و عطر نفس هایش گم می شود در نفس های بی قرارم. فاصله می گیرم و مظلومانه نگاهش می کنم
بین او و دیوار کنار در گیر افتاده ام. یک دستش به در است و دست دیگرش کنار سر من. با گردنی کج زمزمه می کند.
- سختش نکن مهدخت...
نویسنده | شهره احیایی |
نوبت چاپ | 1 |
سال چاپ | 1401 |
تعداد صفحات | 568 |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شومیز |
جنس کاغذ | تحریر |
شابک | 9789642162079 |
نظرات کاربران
دیدگاه خود را ثبت نمایید.
در اين بخش نظری ثبت نشده است.